اصلاً دلم نمیخواهد به این خواستهی مامان گوش
بدهم؛ ولی هیچ راهی برایم نمانده است. مامان بیچارهی من هم تقصیری ندارد. خوشبختی
مرا میخواهد؛ ولی این روزگار است که با من سر سازش ندارد. هر دردی دوا دارد به جز
درد مظلومانی مثل من؛
یعنی درد دختران دمِ بخت؛ البته مادرم میگوید دمِبخت، گوش
شیطان کر چند سالی میشود که از دمِ بخت گذشتهام؛ ولی مامانم ولکن نیست. هر جا
مینشیند میگوید: «آره دیگه، دختر ما هم دمِبخته... منتظر یک خواستگار خوبیم...
تا ببینیم چی میشه... ناامید نیستیم... از هر انگشتش یه هنر میباره... آره بابا،
تحصیلکرده است...»
ولی کو خواستگار! محض رضای خدا یک نفر، حتی یک نفر هم اشتباهی درِ خانهی ما را
برای خواستگاری نزده. آنقدر توی خانه ماندهام که اصلاً نمیدانم خواستگار یعنی
چه؟ نه دردم را میتوانم به کسی بگویم، نه دلم آنقدر بزرگ است که دردم را تویش چال
کنم. مامانم همیشه با کنایه میگوید: «اون خندق بلات پر از غذا و خوراکیه، دیگه
جایی نمیمونه برای رازها و اسرار مگو.»
به گزارش سایت دوشیزه به نقل از نشریات حوزه علمیه قم؛ البته این پرخوری هم تقصیر
بیخواستگاری است. شما که نمیدانید وقتی به عنوان یک دختر ترشیده نگاهت کنند یعنی
چه! وقتی میبینی از تو کوچکترها نه تنها ازدواج کردهاند که بچه هم دارند. آنوقت
دیگر از هر چی ترشی و ترشیجات است بدتان میآید. اگر کسی برایتان ترشی بیاورد
احساس میکنید دارد شما را مسخره میکند. شما بودید افسرده نمیشدید؟ بنده هم
افسرده شدم. افسردگی بنده طوری است که باید همیشه دهنم بجنبد. افسردگی همین بلا را
سر آدم میآورد؛ ولی مردم پشت سرم چه میگویند؟ میدانم حتماً میگویند: «ماشاالله
بس که بیخیاله، همینطور چاق میشه. شوهر نداره که غم و غصه داشته باشه.»
از درد بیدرمان من که خبر ندارند. یکبار غلطی کردم و با دخترخالهام درددل کردم،
آفتاب غروب نکرده کل شهر از ماجرای منِ گردنشکسته خبردار شدند. به قول آن لکلک
عزیز، «لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود.» ولی مگر میشد جلوی دهان مردم را بست:
- شاید عیب و ایرادی داره؛ وگرنه دختر که بدون خواستگار نمیمونه.
- شاید معتاده. حقشه که خواستگار سراغش نیاد.
- شاید سرراهیه.
- شاید کچله.
- شاید...
مامان میگفت: «تو لیاقتت از این حرفها بیشتره.»
ولی خودم میدانم که اینها را برای دلگرمی من میگوید. خودش از من بیشتر آرزوی
عروسی مرا دارد. برای خوشبخت شدن من هر کاری که از دستش برمیآمد انجام داده.
برایم سبزه گره زده، مجبورم کرده روی سر تازهعروسها قند بسابم، تشویقم کرده درس
بخوانم، تخممرغ برایم شکانده و چشم حسودها را ترکانده؛ ولی بختم باز نشد که نشد.
لعنت بر این بخت بستهی من که گره کور خورده!
خاله میگفت مرا طلسم کردهاند. میگفت بعضیها که حسودند میروند پیش فالگیرها و
جادوگرها بخت آدم را میبندند. مامان سادهی من تمام حرفهای خاله را روی هوا قبول
میکرد؛ البته من به اینجور چیزها اعتقاد نداشتم، مگر بخت آدم نخ قرقره است که
بشود گرهاش زد؟
- بخت را هم میشود گره زد هم میشود طلسمش کرد. توی این کارها نیستی نمیدانی یعنی
چه؟ سادهای دختر، ساده.
ولی من نمیخواستم آیندهام را یک جادوگر رقم بزند. مامان میگفت: «آیندهتو یه
جادوگر رقم بزنه بهتره از اینکه بیشوهر بمانی.»
خاله و مامان آنقدر گفتند و آنقدر اصرار کردند تا راضی شدم که بروم پیش یک
فالگیر. خاله یک فالگیر توی یکی از محلات قدیمی پیدا کرده بود. یک روز بعدازظهر
با مامان و خاله رفتیم سراغش تا به قول معروف بخت مرا باز کند و طلسمم را بشکند.
***
مجلس خیلی شلوغ بود. عقدکنان دختر یکی از همسایهها بود. خدا را شکر اینجا آشنا و
فامیل کم بود. مامان دستهایم را گرفت و یواش در گوشم گفت: «یادت که نرفته دفعهی
سوم...»
- یادمه مامان، یادمه.
مامان دستم را ول کرد و هُلم داد جلو مجلس. پیرزن فالگیر گفته بود باید توی عقد
دختر جوانی، دفعهی سوم که عروس خواست بگوید «بله» همزمان با عروس من هم داد بزنم
«بله». البته بعد از اینکه کلی آت و آشغال به خوردم داد و توی یک لیوان آب هم وردی
خواند و داد من خوردم. بدترین آبی بود که خوردم؛ توی یک لیوان کثیف.
***
استرس داشتم. دستهایم یخ کرده بود. میترسیدم. باید جوری هماهنگ میکردم که
همزمان با عروس باشد تا جمعیت متوجه نشوند. هرچه به مامان، خاله و پیرزن التماس
کردم که از خیر این کار بگذرند، من اصلاً شوهر نمیخواهم، نشد که نشد.
مجلس شلوغ بود، ولی جو خیلی سنگین بود. نه کسی دست میزد نه صدای آوازی. همه با
غرور نشسته بودند. فقط بعضیها درگوشی صحبت میکردند. فقط صدای پچ و پچ میآمد.
انگار که خانوادهی عروس و داماد با هم قهرند! اگر میدانستم، دخترخالهام را
میآوردم مجلس گرمکن خوبی بود.
خودم را به عروس نزدیک کردم تا صدای عاقد را بهتر بشنوم. مادرِ عروس مجلس را ساکت
کرد. حاجآقا هم مشغول خواندن خطبهی عقد شد. چشمهایم را بستم و شمردم. دفعهی اول
عروس خانم تشریف بردند گل بیاورند. بار دوم، عروس خانم تشریف بردند گلاب بیاورند...
یعنی من هم بخواهم ازدواج کنم باید همین مراسم را بگیرم؟ وای چهقدر خوب میشود.
خیلی دوست دارم خودم را توی لباس سفید عروس ببینم و همه بهم تبریک بگویند و برایم
آرزوی خوشبختی کنند. خودم را توی لباس عروس دیدم، توی یک باغ پر از گل... از فکر
آمدم بیرون. نفهمیدم عاقد سومین بار را خوانده یا نه؟ رویم نمیشد از کسی بپرسم؛
ولی انگار خوانده بود. نگاهم به دهان عروس بود تا اگر تکان خورد و خواست بگوید بله،
من هم سریع بگویم بله. چه عروس صبوری هم بود. خیال نداشت جواب بدهد. منتظر ماندم.
دهان عروسخانم کمی تکان خورد و من داد زدم: «بعله.»
مجلس ساکت شد؛ حتی دیگر صدای پچ و پچ هم نمیآمد. همهی نگاهها با تعجب برگشت طرف
من. خشکم زد. نگاهی به مامان انداختم. لب پایینیاش را گاز گرفته بود و اشک توی
چشمهایش جمع شده بود. با دست اشاره کرد دو بار خوانده بود، خاک بر سرت چرا زود
گفتی؟ خدا را شکر که زبان اشارهی مامان را خوب متوجه میشدم. خودم را از تک و تا
نینداختم، شروع کردم به دست زدن و شعر خواندن:
بعله بعله بعله
همه بگین بعله
عروس بگو بعله، زود باش بگو بعله
آقاداماد منتظره، زود باش بگو بعله
ناگهان همه شروع کردند به دست زدن و شعر مندرآوردی مرا خواندن. خودم از کار خودم
تعجب کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم. کمی که دست زدم و خواندم به گوشهای خزیدم و کمی
استراحت کردم. آنقدر ترسیده بودم که نزدیک بود غش کنم. لعنتی بر پیرزن فالگیر
فرستادم که مرا توی این هچل انداخته بود. نگاهی به مامان انداختم، با چنان شدّتی
دست میزد که انگار عروسی من است.
عقد که تمام شد و مهمانها رفتند، مادر عروس آمد و کلی از من و مامان تشکر کرد؛ به
خاطر گرم شدن مجلسشان.
تاریخ درج: 1394/12/20
دانلود مقاله